گاهی وقتها لازم است که آدم چشمهایش را ببندد و با دو بال خیال پرواز کند به آسمان خاطرات خوبش.چقدر حال آدم خوب می شود. انگار در همان مکان،همان زمان و با همان آدمها هستی .گاهی با خودت لبخند میزنی ،گاهی با صدای بلند می خندی.هر چند ممکن است در همچین لحظاتی اگر کسی شما را ببیند دیوانه خطابتان کند،که اصلن مهم نیست.
به نظر من خاطرات خوب و بد درست مثلِ آب شیرین و آب شور هستند که هیچ راهی به هم ندارند و به هم وارد نمی شوندحداقل برای من که اینطور است .وقتی در ذهنم خاطراتِ خوب تداعی میشود اگر خودم را بکشم،هیچ خاطره بدی به ذهنم نمی آید و این خوب است.
اما خدا نصیب نکند زمانی را که بالهای خیالم مرا می کشاند به آسمان خاطراتِ بد.اینجاست که تنها و تنها راه رهایی از این آسمان سیاه و تار و نکبتی حضور یک شکارچی مهربان است که بالهای بنده را نشانه بگیرد و نجاتم دهد.
تداعی خاطرات بد آدم را ضعیف می کند، روح را بیمار می کند ،مثلِ خوره می افتد به جان آدم ....
........
امروز با خاطرات خوبم خوب بودم.امروز آسمان خاطراتم به زیبایی باغ ارم بوود.به زیبایی درختان عریانش.امروز آسمان خاطراتم سرد بوود و پاییزی....
ایشالا همیشه خاطره های قشنگ یادت بیاد.
یاسی در کنار هم بوودن و خاطرات قشنگ آفریدن چقد لذت داره.نه؟
آی راست گفتی!
خدا نصیب نکنه وقتی که خاطرات بد بیان سراغ آدما (خصوصا از جنس مونث) همه چی براشون واژگون شده خودش رو نشون میده، همش فکر می کنه نقطه روشنی تو خاطراتش نیست.
خدا کنه که خاطرات مربوط به زندگی مشترکنون در قسمت بد یا به گفته شما آب شور ذخیره نشده باشه و در آینده هم نشه و تلاش ما اینه که حداقل خیلی کم باشه آب شور قاطی ذهن مبارک شما بشه.
این تلاشه رو خوب اومدی.یعنی تلاشت منو کشته
منظورم این بود که آب شور کمتر قاطی بشه
تو راحت باش آقا اصن منظورت هرچی باشه متینه
الهی آمین آقا کوروش.فاطمه واقعا لایق یه زندگیه شیرینه.
یاسی اون شب که داشتیم تو اون پارکه راه میرفتیم .من ایستادم که نسترنو بغل کنم .بعد که اومدم سمتت .نیگات که میکردم دقیقن همچین چیزی اومد به ذهنم.که یاسی لایق یه زنگدگیه خوب ،آروم و شیرینه
عزیزم فاطی جون خدا رو شکر که امروز از اون روزا بوده که فقط خوبی ها و قشنگی ها یادت اومدن چقدم تعبیرت از آب شور و شیرین جالب و جدید بود واسم
آقا کوروش مهربان کی قراره فاطی به همراه یاسی بیان مشهد؟ شما خبر ندارین؟
بلادونا نمیدونی این مردا چه موجوداتین.میگه برو ولی اینقد بعدش ناااز میکنه که من بگم باشه نمیرم.. والا به خدا...
ایشالا توام همیشه خاطرات خوب برات تداعی بشه تو زندگیت .وای بلادونا درست که تموم شدرفتی ، همه این دوران میشه برات خاطره.اصن وقتی بهشون فک میکنی یه حالی میشی من که اینطوریم
خدا کنه واسه بیاد اوردن بدیها آلزایمر بگیری
به یاسی خانم:
بله واقعا همینطوره که میگین انشالله که بتونم شیرنی زندگیشون را زیاد کنم.
به بلادونا خانم مهربان:
والا ما که از بس بچه داری کردیم از کت و کول افتادیم، ولیکن فاطمه مجاز هست هر جا دلش می خواد بره.
سلام حاج خان ِم
مخلصیم.
بلاگ نو مبارکا باشه.
سلام آقا.احوال شووومو؟
سلااامت باشی
چهه؟؟؟
زندجی؟ تلخی؟ دوشواری؟؟؟؟
دوشواری موشواری نداریما. شوما دوشواری هسته؟ اصلن این دوشواری ر ِ تو بی من نیشان بیدیده...
این دونیا خهیلی هم جای خُبیه...
مرسی آقا کوروش خدا حفظتون کنه فاطی کی با یاسی میای مشهد؟
والا من که تو خونم.یاسی دو شیفت کار میکنه. اون باید رخصت بده.بینم کی وقت داره.خیلی دوس دارم یه سر بیام. تو تا کی اونجایی؟
اصن اگه اونجام نشد میام شهر خودتون به شیراز فک کنم نزدیک باشه.مطمئن باش میبینمت
ای جانم بلادونا.
به به حسین جون خودمون.
وای معصومه واقعن دعاهات چقد به جاس در حقه من.وقتی یاده بیدیا میوفتم دیوونه میشم.
بدیها هم وقتی یادتو میوفتن دیوونه میشن
واقعن