یادت...

انگار خودت نمی شود که باشی ، می شودها، امانمی گذارند که باشی.

یادت را کسی نمی بیند.

یادِ صدایت را،یادِ نگاهت را،یاد همربانیت را،

یادت با خیال راحت در خاطرم می ماند،

چقدر یادت آرام است و با وقار،درست مثله خودت...

می گذارمش گوشه ی قلب کوچکم

می ماند برای همیشه...

هرجا که باشی...

هرجا که باشم...

می ماند برای همیشه...



+ باتو...بدنامی میارزه


انتظار....


سالهاست،من نشسته ام در انتظار،


اما....نیست،


 بارهیچ سایه ای به دوشِ راه نیست،


یوسفی به جز خیال


در زلال ژرف چاه نیست،


نیست،


نیست،


نیست،


آه! نیست...



صدای رعد...


وقتی بودنش،آرام آرام ، می میرد


دیگر


شکستنش هم صدا ندارد،


آری!


این بودن است که می میرد


او را


در عرش چال خواهم کرد


شاید...




به بهانه ی روز پدر،همسر و برادر...

از پدر گفتن برایم سخت است، زیرا هیچکس آنطور که باید پدر را نمی شناسد. آن زمان که کنارش بودم،خوبی هایش را نمی دیدم.نسبت به خیلی از کارهایش معترض بودم.اما الان که دورم، وقتی رفتار و کردارش را از زمانی که به یاد دارم مرور می کنم به خودم معترض می شوم که چرا آن طور که باید از وجودش بهره مند نشدم،از دانسته هایش،از علمش،از ویژگی های والای رفتاریش.


برایم زیاد حرف میزد و شعر می خواند.چه خوب بود که تا حدی سخت گیری می کرد.تابستان که از راه می رسید،او معلم می شد و ما دانش آموز،ساعتها را بین من و خواهرانم و برادرم تقسیم میکرد.عربی ،زبان انگلیسی،شیمی.یادش بخیر چه شیرین درس می داد...


با وجود مسئولیتی که در اداره داشت هیچ وقت راضی نمی شد برای رفتن به اداره ، ماشین برایش بفرستند و به خاطر بیماری خاصی که داشت اجازه رانندگی کردن هم نداشت .با اتوبوس به اداره می رفت و بر می گشت.


عید نوروز اول برای آشنایانی که نیاز داشتند لباس می خرید بعد برای ما، برای آنها بهتر و گرانتر.چقدر من معترض می شدم و او سکوت می کرد...


یادم می آید وقتی بعضی آشنایان دور و نزدیک مشکلی داشتند و به خانه ی ما می آمدند برای رفع مشکل، هدایایی را با خودشان می آوردند که پدر  آنها را یا پس می داد و نمی پذیرفت یا اگر  نمی شد پس دهد ،میپذیرفت و بین همسایه ها تقسیم می کرد.


دنیا پیش چشمش خیلی بی ارزش است.مقام،قدرت،تجملات برایش پشیزی ارزش ندارد.


در بین فامیل و دوستان به شجاع بودن معروف است.کنار دوستانش که می نشستم،از شجاعتش در مقابل خان و خوانین و مبارزاتش قبل از انقلاب و حبسش در زندان اوین برایم می گفتند.


پدر آنقدر زیبا ،شمرده و متین سخن می گوید که در هر محفل و مجلسی با سوالاتی که از او

می پرسند او را مجبور به سخنوری می کنند.


وقتی شعری برایم می خواند آنقدر شمرده می خواند و معنا و مفهومش را برایم توضیح می داد که شعر را حفظ می کردم.


پدر 20 سال است با یک بیماری خاص دست و پنجه نرم می کند.اما نه نا امید است و نه خسته...


پدر خوب بود وهست اما من دختر خوبی که او می خواست برایش نبودم و نشدم.چه کنم؟! بازیگوش بودم و حواس پرت و به قول خودش خود سر..  ولی همین که بر بالین بیماران هستم و دعاگوی پدر و مادرم می شوند برایم کافی ست.



برای سلامتی همه ی پدران عزیزی که هستند و پدر مهربانم دعا میکنم و برای آنها که بین ما نیستند طلب رحمت و مغفرت و روز همه شان پیشاپیش مبارک....


ادامه مطلب ...