حقیقت سبز.


گذشته است خزان،


شکسته است زمستان،


رسیده است بهار،


خوش است کوچ،


خوش است....



عکس



عیدتون مبارک



 پ.ن :فردا راهی سفر هستم، گفتم از الان عید رو به دوستای گلم تبریک بگم.خلاصه حلالمون کنید آدمیه دیگه، هزارتا اتفاق ممکنه بیفته.سال خوبی داشته باشید و خدا نگهدار.


تقدیم به دوستان خوبم با آرزوی بهترینها





به بهانه ی بزرگداشت پروین...

رخشنده اعتصامی ،معروف به پروین اعتصامی از دید استادش(سعید نفیسی) این چنین توصیف شد:


"پروین،رنگی سپید وگونه هایی گلرنگ وشاداب ودهانی کوچک ولبهایی پر داشت وچشمهایی آرام.

با نگاهی نه در مسیر موازی(نوشته اند که چشم راست او اندکی انحراف داشت).


پروینی که من دیدم و بارها دیدم بدین گونه بود:قیافه ای بسیار آرام داشت.با تانی و وقار خاصی جواب می گفت و می نگریست.هیچ گونه شتاب و بی حوصلگی در او ندیدم.


چشمانش بیشتر به زیر افکنده بود.یاد ندارم در برابر من خنده کرده باشد.وقتی که از شعر او تحسین می کردم،با کمال آرامش می پذیرفت.نه وجد ونشاطی می نمود و نه چیزی می گفت .هرگز یک کلمه خود ستایی از او نشنیدم ورفتاری که بخواهد اندک نمایش برتری بدهد از او ندیدم.


پروین اصولن کم حرف بود،بیشتر فکر می کرد و کمتر حرف میزد.او به ندرت گریه می کرد،آن هم فقط برای ضعفا و درماندگان و ستمدیدگان.برای انسان و حیوان والا هیچ سببی نبود که پروین را به گریه وادار سازد.


تنها غم و اندوه پروین از دیدن وضع پریشان طبقات ستم کشیده،از ملاحظه کژی ها وناراستی ها و نادرستی ها وناهمواری های هیات اجتماع،از مشاهده ی ظلم و ستمی که بر تیره بختان و زیر دستان می رفت.از دیدن کامرانی بی خردان و ناکامی خردمندان و برتری آنان ومحرومیت های اینان بود.پروین به ندرت می خندید..."


(روزنامه ی خبر، سال 1373)



Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/



این شعر از اشعار مورد علاقه ی من هست:


ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن


نزد شاهین محبت بی پر وبال آمدن

پیش باز عشق آیین کبوتر داشتن


گوشوار علم اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن


از تکلّف دور گشتن،ساده و خوش زیستن

ملک دهقانی خریدن،کار دهقان داشتن


سربلندی خواستن در عین پستی ذرّه وار

آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن


دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

جان به تن تنها برای جانفشانی داشتن.



Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/



از فردا به مدت دو هفته مهمان دارم.اول خواهرجان و شوهرخواهر جان، بعدشم مامان،بابا و داداشم.

خیلی خوشحالم وتازه الان میفهمم که چقد دوسشون دارم.


یادمه اول راهنمایی سه ماه بستری بودم،بیمارستان سعدی،دیگه تو بخش اطفال و کلن تو بیمارستان واسه خودم یه شخصیتی شده بودم. از آشپزخونه گرفته تا آزمایشگاه و قسمتای دیگه همه میشناختن منو.یادش بخیر همیشه به هوای خوردن ته دیگ میرفتم آشپزخونه.


ماه اول، ملاقاتی زیاد داشتم.عمو،عمه ،خاله ،دایی و دوستان خانوادگی و اینا،یک ماه که گذشت تنها کسانی که به ملاقاتم میومدن مامان بود و بابا،و البته بیشتر مامان.


یه روز مامانم دیر اومد،ساعت ملاقات 2:30 شروع میشد تا 3:45. از ساعت 2:30 جلو درب اتاق واساده بودم.چشام  هم به ورودی بخش تا ساعت 3:15. مامانم 3:15 اومد .سریع رفتم رو تخت نشستم صورتم هم برگردوندم سمت پنجره.بغض کرده بودم بد جووور


مامان اومد گفت:سلام


اصن نیگاش نکردم. جواب ندادم.خوراکی و میوه وچیزایی که واسم آورده بود گذاشت تو کمد.بعد اومد روبروم جلو پنجره دوباره گفت:سلام مامان.


منم دوباره جواب ندادم . اصن طاقت دیر اومدنه مامان رو نداشتم. یه دفه دیدم یه عکسه دندون بهم نشون داد.بعد گفت:ببین مامان نوبت دندان پزشکی داشتم،به خاطر همین دیر شد .


اولین بار بود عکسه اون مدلی می دیدم.چشام چارتا شد . گفتم:مامااااااااااااان!چطوری دهنتو اینقد باااز کردی از همه دندونات عکس گرفته؟!!


مامانم کلی خندید،بعد ماچم کرد.گفت اتفاقن واسه این عکسه باید دهنتو  محکم قفل کنی بعد چونه رو بذاری رو یه دستگاه بعد عکس میندازن .عکسش این مدلی میشه.دیگه بعد شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن تا وقتی که نگهبان اومد گفت وقت ملاقات تموم شده و مامان رفت...


وقتی بعد از سه ماه مرخص شدم .اولین شب بعد از ترخیص.بابام دیوان شهریار رو آورد و شعر مادر شهریار رو خوند واسم:


آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش وسبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

.

.

اقوامش امدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

اما ندای قلب به گوشم همیشه خواند

این حرفها برای تو مادر نمیشود....


منم که همیشه تقی به توقی میخوره اشکم سرازیر میشه.بابام میخوند منم آروم اشک می ریختم.

بابام همیشه وقتی دلگیر بودم صِدام میکرد شعر می خوند واسم.....


الان می فهمم که چقدر برام عزیزن.واینو متوجه شدم که خدا سرنوشت آدمها رو جوری رقم میزنه که اون کم و کاستی های وجودشون و رفتارشون تا حدی اصلاح بشه.


کوتاه کنم قصّه، که...





...فرصت زیاد نیست،باید نفس کشید.


غروب...


چه تماشایی بود


دریای دل


در لحظه لحظه ی غروب حضورت،


فریاد سر داد و


گریبان چاک کرد،


آسمان به خون نشست.


رفتی!


وخوب می دانستی


چه می کند سکوت نبودنت...