از فردا به مدت دو هفته مهمان دارم.اول خواهرجان و شوهرخواهر جان، بعدشم مامان،بابا و داداشم.

خیلی خوشحالم وتازه الان میفهمم که چقد دوسشون دارم.


یادمه اول راهنمایی سه ماه بستری بودم،بیمارستان سعدی،دیگه تو بخش اطفال و کلن تو بیمارستان واسه خودم یه شخصیتی شده بودم. از آشپزخونه گرفته تا آزمایشگاه و قسمتای دیگه همه میشناختن منو.یادش بخیر همیشه به هوای خوردن ته دیگ میرفتم آشپزخونه.


ماه اول، ملاقاتی زیاد داشتم.عمو،عمه ،خاله ،دایی و دوستان خانوادگی و اینا،یک ماه که گذشت تنها کسانی که به ملاقاتم میومدن مامان بود و بابا،و البته بیشتر مامان.


یه روز مامانم دیر اومد،ساعت ملاقات 2:30 شروع میشد تا 3:45. از ساعت 2:30 جلو درب اتاق واساده بودم.چشام  هم به ورودی بخش تا ساعت 3:15. مامانم 3:15 اومد .سریع رفتم رو تخت نشستم صورتم هم برگردوندم سمت پنجره.بغض کرده بودم بد جووور


مامان اومد گفت:سلام


اصن نیگاش نکردم. جواب ندادم.خوراکی و میوه وچیزایی که واسم آورده بود گذاشت تو کمد.بعد اومد روبروم جلو پنجره دوباره گفت:سلام مامان.


منم دوباره جواب ندادم . اصن طاقت دیر اومدنه مامان رو نداشتم. یه دفه دیدم یه عکسه دندون بهم نشون داد.بعد گفت:ببین مامان نوبت دندان پزشکی داشتم،به خاطر همین دیر شد .


اولین بار بود عکسه اون مدلی می دیدم.چشام چارتا شد . گفتم:مامااااااااااااان!چطوری دهنتو اینقد باااز کردی از همه دندونات عکس گرفته؟!!


مامانم کلی خندید،بعد ماچم کرد.گفت اتفاقن واسه این عکسه باید دهنتو  محکم قفل کنی بعد چونه رو بذاری رو یه دستگاه بعد عکس میندازن .عکسش این مدلی میشه.دیگه بعد شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن تا وقتی که نگهبان اومد گفت وقت ملاقات تموم شده و مامان رفت...


وقتی بعد از سه ماه مرخص شدم .اولین شب بعد از ترخیص.بابام دیوان شهریار رو آورد و شعر مادر شهریار رو خوند واسم:


آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش وسبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

.

.

اقوامش امدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

اما ندای قلب به گوشم همیشه خواند

این حرفها برای تو مادر نمیشود....


منم که همیشه تقی به توقی میخوره اشکم سرازیر میشه.بابام میخوند منم آروم اشک می ریختم.

بابام همیشه وقتی دلگیر بودم صِدام میکرد شعر می خوند واسم.....


الان می فهمم که چقدر برام عزیزن.واینو متوجه شدم که خدا سرنوشت آدمها رو جوری رقم میزنه که اون کم و کاستی های وجودشون و رفتارشون تا حدی اصلاح بشه.


نظرات 5 + ارسال نظر
قیچی یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ

به به چه پست خووبی و چقد عالیه که کلی مهمونایی که دوس داری قرار بیان کنارت باشن. واقعن خبر خووب و مسرت بخشی بوود و البته امیدوارم نری یهویی تا دو هفته اینورا نیای چون ما هم دلمون تنگ میشه. حتمن هر وقت فرصت داشتی بیا
...
میگم این قضیه مربوط به مادر رو گفتی من یاد مادر یاسی افتادم. ایشالا که زوود سلامتیشو بدست بیاره و برگرده به آغوش خوانواده عزیز و دختر گلش

ممنونم.
آقا اینجا اومدن برا من یکی این مدلیه باید حسش باشه یعنی اگه هزارتا مهمون داشته باشما وقتی حسش باشه میام.ودوستای خوبی مثه شما دلیل داشتن این حس هست.

نیگا دوبار پاسخ دادماااا این یعنی چی؟

فاطمه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ب.ظ

آره خوب .خیلی خوبه .فک کن میان اینجا آدم احساس امنیت میکنه .خیلی خوبه.
میدونی من انگار اینجا هم یه خانواده دارم .چه بیام چه نیام دلم تنگ میشه.

ایشالا مادر یاسی و همه ی بیمارا دم عیدی سلامت به خونه برگردن

کوروش یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ

آخی، من کجا بودم اون موقعی که تو بیمارستان بودی تا بیام بیمارستان پیشت و بعد از ملاقات هم حتب بمونم اونجا..
چه روزهای سختی داشتی سه ماه تو بیمارستان خیلی سخته .....یاد داستان آنشرلی با موهای قرمز میوفتم چه سختیهایی که نکشیدی ....اگه من بودم از بیمارستان فرار می کردم. سلامتی واقعا نعمت بزرگیه خدا همه مریضا رو شفا بده. آمین.

اتفاقن اصن سخت نبوود وکلی خاطره ی خوب دارم از این سه ماه.فقط دو هفته اولش بد بوود .اونم چون نمی تونستم راه برم.
هرکی منو ندیده باشه فک می کنه من موهام قرمزه.تو رو خدا می بینی.

آمیییییین

یاسی یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ

سلام فاطی جونم.به به خیلی خوشحال شدم که عزیزترین مهمونای دنیا رو داری.ایشالا بهتون خیلی خوش بگذره.

ممنونم حسین جان.ایشالا مادر و پدرت همیشه سالم و تندرست باشن.وقتی کامنتت و خوندم از اینکه یادم بودین انگار دنیا رو بهم هدیه دادن.دوست خوب گرانبهاترین نعمته.خوشحالم که هستید .مرسیییییی
ایشالا همه ی بیمارا خوب بشن .آمین

سلام به روی ماهت .ایشالا هر جا هستی یاسی جان با خانواده ی عزیزت سلامت و خوش باشی.

belladona دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ

بچه تو واسه چی سه ماه بیمارستان بستری بودی؟مامان یاسی بیمارن مگه؟وای فاطی من چندسال پرستاری تاثیر خفن دل رحم بودنی روم گذشته که اصلن نمی خوام هیشکی یه خار بره تو پاش به خدا.فاطی خیلی قشنگ بود پستت ایشالله که دور همی بهتون خوش بگذره و حالشو ببرین دختره ی شیطون بلای اگور پگوری. ایشالله که مامان یاسی هم زود حالشون خوب بشه عزیز دلم

باز این بچه بغض کرد.آره معلومه که چقد دل رحمی ای جیگر من.عزیزم.
ممنونم .به شما هم کنار خانواده خوش بگذره .

ایشالا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد