بزن باران...

خورشید، 

 

با رشته های خویش، 

 

دامی تنیده بود. 

 

پاشید ابر،دانه در این دامِ زرنگار  

 

ناگاه، 

 

هفت رنگی چرخ آشکار شد. 

 

طاووس آسمانی،در دَم، 

 

شکار شد....

  

 

 

 

 

 

پ.ن:بارون قشنگی از صب داره می باره،بزن باران که دین را دام کردند،باصدای حبیب....

از سنّتهای دست و پا گیر....

چن روز پیش که رفته بودم دکتر تو مطب که منتظر نشسته بودم نوبتم شه،همصحبت شدم با یه خانم عرب زبان.اهل زرگان بوود .چن کیلومتریه اهواز.می گفت که امکانات خوبی ندارن و برا خیلی از کاراشون مجبورن بیان اهواز.  

 

از من پرسید که اهل کجاییو ،اینجاچیکار میکنیو از این سوالاا.بعد گفت: ازدواج کردی ؟گفتم:آره  

 

صحبت از ازدواج که شد سفره دلش رو وا کرد.گفت:تو طایفیه ما رسم اینه که دخترا باید فقط با 

پسرعموشون ازدواج کنن.حالا من شانس آوردم پسرعموی همسن خودم داشتم.دوتا دختر عمو دارم سنشون خیلی بالاس .خواستگار هم دارن ولی خوب نمیشه.از اونور یکی از دختر عموهام رو دادن به پسر عموم که ده سااال از دختر عموم کوچکتره.اصلن به هم علاقه ندارن وفقط با هم زندگی میکنن..... 

 

یه حرفایی میزد ،اصن باورم نمیشد هنوووز همچین طوایفی هستن که رسم و رسوم های اینچنینی دارن.هنوز پایبندن به یه سری خرافه های مسخره و زشت و بی اساس... 

 

واقعن کی میخواد این سنتّها شکسته بشه.به خدا خیلی از مشکلات جامعه و معضلات وانحرافای جوونا به خاطر همین رسم و رسوم های غلطه نه فقط اینجاا بلکه همه جای دنیا هنووز خرافات هست هنوز مراسم ها و سنتهای غلط همچنان پا بر جاست با کمال تاسف. 

 

مثلن این ،مراسم دور کردن شانس بد در یکی از قبایل آفریقا.

 

 

 

 

 

حکایت دل...

 

امروز دلتنگم 

دلتنگ 

نه دیگه این واسه ما دل نمیشه 

 

 

+دانلود

غبار آه...

من آه را، 

 

با حریق دل، 

 

به خاکستر نشانده ام 

 

و خاکستر را، 

 

در چشم روزگار، 

 

پاشیده ام. 

 

من خویشتن را،در عشق بسته ام. 

 

چگونه معمّای هستی را نمی توانم گشود؟!!

سوگند که خون او نخواهد خفتن....

گفته بودند ساعت پنجِ صبح به مصلای اهواز می رسد.بعد از نماز صبح رفتم خبری نبود.شنیدم که ازدحام جمعیت در راه مانع به موقع رسیدنش شده بود.برگشتم. 

 

خبرش را دنبال می کردم و بالاخره ساعت پنجِ بعد از ظهر رسید.ساعت ۶ رفتم به مصلا خیلی شلوغ بود زیاد جلو نرفتم. می درخشید.نمیدانم چرا ولی انگار جان داشت.انگار حرفهایم را می فهمید. 

 

گفتم:خوش به حالت میری سالها کنار امام حسین می مونی.رفتی سلام ما رو هم برسون.خیلی بدیماا ولی بگوو ما رو هم بطلبه.کار دارم باهاش. 

 

چیزهایی دیدم و شنیدم که امانم را برید.چند کبوتر آسمانش را رها نمی کردند.به گمان آنها هم دلشان هوای کربلا را کرده بوود. 

 

و صدای ملتمسانه پیرزنی که از من پرسید: 

 

«دخترم ضریح تا صب همینجاس؟» 

 

گفتم:آره 

 

«میشه مریضم رو بیارم برا شفا اینجاااا؟» 

  

به سختی تونستم جوابش رو بدم. 

 

گفتم:نمی دونم.نمی دونم..... 

 

 خدایاااااااا ! 

  

این حسین کیست که عالم همه دیوانهء اوست؟؟! 

 

این حسین کیست؟! 

 

 این حسین کیست؟!.....