شادی...

چن وقت پیش یکی از همکارای کوروش تماس گرفت که بیایین منزل ما دور هم باشیم و از این حرفا.ماهم که از خدا خواسته زود شال وکلا کردیم واسه رفتن .به کوروش گفتم بریم شیرینی فروشی جایی ،چیزی بخریم دست خالی نباشیم . رفتیم  شیرینی فروشی هما ،و مثل همیشه از اونجایی که مشکل جای پارک و این دنگ و فنگا هس من تنها پیاده شدم و رفتم واسه خرید شیرینی. هوس کردم کیک تولد بخرم و خریدم. 

 

آقا ما اومدیم تو ماشین، بیچاره کوروش چشاش چارتا شد . 

 

گفت:بابا این چیه تو خریدی؟ 

 

گفتم:شیرینیه دیگه. 

 

 بنده خدا فک کنم خجالت می کشید با کیک تولد بره خونه همکارش .مثلن میخواستم بگم خیلی عادیه و لازم نیس نگران باشه. 

 

گفتم:خوب چه اشکال داره اینم شیرینیه دیگه .تازه شکله قلبم هس خیلیم خوشگله. 

 

خندید گفت :باشه قشنگه دستت درد نکنه. 

 

ولی بچه ها خیلی خوشحال بودن و ذوق زده.خلاصه رسیدیم .یعنی یه بساطی شداااا. 

 

چارتا بچه داشتن .سه تا دختر .یه پسر.کیکو گذاشتن رو میزو یه تولد را اندختن حسابی.شمع،کلاهِ تولدوکادو .به اندازه سن بچه ها رو کیک شمع گذاشتن واینا با هم فوت کردن. 

 

چشای نسترن و محمد از خوشحالی برق میزد .شادیشون برام کافی بوود هرچند خودم هیچ احساس خاصی نداشتم. یه بی تفاوتی عجیب.اصن انگار اونجا نبودم .چرا ،احساس رضایت داشتم. 

آروم بودم نه تشویشی بوود و نه نگرانی. 

 

میشه شاد بوود بی هیچ بهانه ای.....

ادامه مطلب ...

بهار در آشیانهء پاییز...

  

 درخت، 

 

برگ گریست. 

 

و اشکهایش دامان باد را تر کرد. 

 

بهار  

 

در آشیانهء پاییز، 

 

بال و پر می ریخت!... 

 

 

  

 

 

 

  

   مزایجان یه شهر نسبتا کوچیکه در شمال شرق استان فارس ،خیلی جای قشنگیه ،پاییزش خیلی قشنگه.

آغازی نو...

یادمه اولین باری که اومدم اهوازاینقد غر زدم که همه کلافه شده بودن.اینقد گرم بود که نمیشد حتی یه لحظه از ماشین پیاده شی.فک کنم دما به پنجاه درجه می رسید اون موقه بلا به نسبت تمام مردم مهربونو خونگرمو صمیمیه اهواز و دور از جوونه شما، شهر بوی گووه می داد، واقعن بووی گوووه میدادا! یعنی اوضا داغووون بود. 

 

غر زدنای منم تموم نمیشد.واااای چقد اینجا گرمه!واااااای چرا بوووی گوووه میده؟!چقد شهرش رنگ و رو رفته س.بریم دیگه بابا.....  

 

از نگاه خشمگین بابام می فهمیدم که دلش میخواد منو بندازه تو صندوق عقب ولی چون گُنده بوودم جام نمیشد...آخی یادش بخیر. 

 

خلاصه یه ذهنیت این مدلی داشتم از اهوازو حتی فکر زندگی کردن در اهواز برام سخت بووود. 

  

ولی اومدم و مواجه شدم با شرایطی کاملن متفاوت از انچه که در ذهن داشتم.دقیقا بعد از اومدنم تا یک هفته باروون میومد.صدای باروون ،صدایی که من باهاش جوون میگیرم. 

 

فرصت خیلی خوبی بوود تا بتونم خودم رو با شرایط جدید،محیط جدیدو آدمهای جدید سازگار کنم. 

 

می دونم،اون گرما و شرجی و گردو خاک و بوی گند دوباره پیداش میشه،اونا رو نمیشه تغییر داد.ولی یه آدمه کم صبر و بی طاقت می تونه تبدیل بشه به یه آدمه صبوور و با حوصله. 

 

زندگی مثه باغ می مونه.باغبان بی صبر و حوصله باشه ،گُلای باغ پژمرده میشن.باغِ من خیلی قشنگه ،خیلی.دوتا گل داره عطرشون همه جا رو پر کرده .باید حواسم جمع باشه...... 

 

 

 

 

 پ . ن: از وقتی اومدم دووسام رووووودااااار (اصطلاح اصیل شیرازی به معنای پشت سر هم ،مدام ) اس ام اسای شیرازی میفرستن .میفمن دلوم تنگه هی جیگرومو له میکنن ایشالوو نصیبتوون بشه .

اگر از پا فتادم ،چون عصا دست مرا دیوار می گیرد...

شاید دیوار برای خیلی ها یادآور فراق و جدایی و این حرفها باشد،اما برای من دیوار متفاوت است از این معانی. 

 

دیوار را دوست دارم چون زمانی تکیه گاه بود برای دستان خسته ام. 

 

دیوار را دوست دارم چون امید راه رفتن به من می داد آن زمان که پاهایم توان راه رفتن نداشتند. 

 

منتظر بودن و منتظر ماندن سخت است،یادش بخیر، لحظات انتظارم را دیدنی روی دیوار نقاشی میکشیدم. 

 

دیوار را دوست دارم چون امید ماندن به من می داد....   

 

واکنون دیوار وجودم را باید محکم بنا کنم تا تکیه گاهی باشد برای دستانی کوچک... 

 

دیوار وجودم را باید عاشقانه بنا کنم برای برخواستنشان، برای بودنشان،برای ماندنشان....