از نو...

دوس دارم بارون بباره ... بارون، نه...سیل..برا خودم میگم،سیل بیاد همه چیو  ببره...دستام،چشام، پاهام..فکرو خیالم رو... صدامو،خنده هامو ، گریه هامو ، همه چیو...بقیه باشن... کوروش،محمد ،نسترن.... فقط یه مدت سیل منو ببره .بعده اون یه مدت دوباره جووونه بزنم .حالا نمیدونم از کجا از هرجا که خدا دلش خواس از تو زمین، تو آسمون ، چه میدونم از هرجا که خواست ،بشم تازه ی تازه،پاکه پاک...

بیاور باده مستم کن...

شبی روشن


شبی سرشار از هستی


شبی پتیاره ، بی پرده


شبی مست و شبی شیرین


شبی حیرانِ از باده


شبی تا صبح آواره


شبی از عشق آغشته


شبی از دست من رسته

.

.

.

رها گشتم در آغوشش


میان دست و بازویش


اسیر بوسه هایم شد


سر ودست و تن رویش...

.

.

.

چه پر لذت گناهی بود


به روی سینه اش من تنگ خوابیدم


ولی افسوس و صد افسوس


برامد صبح تاریکی


و گم شد قد وبالایش


میان حسرت چشمان بی تابم

.

.

.

و اما تو...


بیاور باده مستم کن


برای یک شب دیگر


شبی روشن


شبی سرشار از هستی


شبی پتیاره بی پرده.....



بی آغاز...بی انجام...

خسته ات کرده ام ،میدانم...


سالهاست ،تو را پیموده ام


سالهاست تمامِ ناتمام تو را پیموده ام


پی در پی،


راه به راه،


سحرگاه،


شامگاه...


من همه ی تو را میشناسم


و تو همه ی خیال من را


تحمل کن این تقدیر بی سر و پا را


خسته ای،میدانم،اما تحمل کن....



پ.ن:چقد دلم برا اینجا و بچه ها تنگ شده بوود .خیلی زیاد .وبالاخره این ماه مبارک تمام شد و نت ما سروسامون گرفت.عید گذشته ی دوستان هم مبارک .



تنها تو بمان

نمی دانم کداممان زودتر دست می کشیم...من...یا تو؟یعنی ممکن است روزی از تو دست کشیدن؟!اما دستی که از دامان تو کشیده شد به کجا می تواند بیاویزد؟جای دیگری می ماند؟ میدانم و میدانی که نیست...جای دیگری نیست.

در این سوت وکور دل تمام میشوم اگر نباشی،تاب نمی آورم...من به فدای چشمان رحمانی ات در این درد بی سامان با نیم نگاهی مرا دریاب....


خنده بر هر درد بی درمان دواست...

یکی از بیماران بستری در بخش ما، پیرزن 65 ساله ی هست که به شدت اخمو و کم حوصله س. حدود دو ماهی میشه به دلیل شکستگی ران در خدمتش هستیم..اصالتن لر بختیاری و لهجه شیرینی داره ،اما زبانش تلخ،همراه با طعنه و کنایه...


من همیشه بهش حق میدم،خسته شده، در سنی نیست که بتونه همچین دردی رو و چندین بار به اتاق عمل رفتن رو تحمل کنه.البته به ندرت  پیش اومده که من پرستارش باشم.


دیشب بیمار من بوود .شاید هر یک ساعت منو صدا میکرد و غر میزد :این دارو رو اشتباه وصل کردی،فلان قرص رو نباید این ساعت به من میدادی،وقتی از اتاق میری بیرون  چرا در رو میبندی؟و...

ومن هر بار یا میگفتم چشم و یا اگه حرفش اشتباه بوود براش توضیح میدادم.ولی اون همچنان اخمو بود و غر میزد .الان که فکرش رو میکنم اصن یادم نمیاد که بخنده.


خلاصه دم دمای صب که بیمارا رو برا رفتن به اتاق عمل آماده میکنیم.رفتم بهش گفتم:مادر جون گان(یه کاور هست که موقع رفتن به اتاق عمل بیمارا به جای لباس تنشون میکنن) رو که خریدی کجاس؟ باید بپوشی .ساعت 7 میری اتاق عمل.


انگار بهش فحش داده بوودم عصبانی شد گفت:یه ملافه ی نیدَن پامو بوپوشونُم، هِی ایگو گُندِتِ کُو بَرِت،گندت کُو برت...


اینقد خندیدم ،بلند بلند...یعنی گفتم الانه که داااد میزنه بخشو میذاره رو سرش.برخلاف تصورم لبخند زد،نگام کرد و گفت:

قربونه ایی ابروات..(هیچ جا هم نه ابرووو).


و بالاخره من لبخند این بیمار رو دیدم.