به بهانه ی روز پدر،همسر و برادر...

از پدر گفتن برایم سخت است، زیرا هیچکس آنطور که باید پدر را نمی شناسد. آن زمان که کنارش بودم،خوبی هایش را نمی دیدم.نسبت به خیلی از کارهایش معترض بودم.اما الان که دورم، وقتی رفتار و کردارش را از زمانی که به یاد دارم مرور می کنم به خودم معترض می شوم که چرا آن طور که باید از وجودش بهره مند نشدم،از دانسته هایش،از علمش،از ویژگی های والای رفتاریش.


برایم زیاد حرف میزد و شعر می خواند.چه خوب بود که تا حدی سخت گیری می کرد.تابستان که از راه می رسید،او معلم می شد و ما دانش آموز،ساعتها را بین من و خواهرانم و برادرم تقسیم میکرد.عربی ،زبان انگلیسی،شیمی.یادش بخیر چه شیرین درس می داد...


با وجود مسئولیتی که در اداره داشت هیچ وقت راضی نمی شد برای رفتن به اداره ، ماشین برایش بفرستند و به خاطر بیماری خاصی که داشت اجازه رانندگی کردن هم نداشت .با اتوبوس به اداره می رفت و بر می گشت.


عید نوروز اول برای آشنایانی که نیاز داشتند لباس می خرید بعد برای ما، برای آنها بهتر و گرانتر.چقدر من معترض می شدم و او سکوت می کرد...


یادم می آید وقتی بعضی آشنایان دور و نزدیک مشکلی داشتند و به خانه ی ما می آمدند برای رفع مشکل، هدایایی را با خودشان می آوردند که پدر  آنها را یا پس می داد و نمی پذیرفت یا اگر  نمی شد پس دهد ،میپذیرفت و بین همسایه ها تقسیم می کرد.


دنیا پیش چشمش خیلی بی ارزش است.مقام،قدرت،تجملات برایش پشیزی ارزش ندارد.


در بین فامیل و دوستان به شجاع بودن معروف است.کنار دوستانش که می نشستم،از شجاعتش در مقابل خان و خوانین و مبارزاتش قبل از انقلاب و حبسش در زندان اوین برایم می گفتند.


پدر آنقدر زیبا ،شمرده و متین سخن می گوید که در هر محفل و مجلسی با سوالاتی که از او

می پرسند او را مجبور به سخنوری می کنند.


وقتی شعری برایم می خواند آنقدر شمرده می خواند و معنا و مفهومش را برایم توضیح می داد که شعر را حفظ می کردم.


پدر 20 سال است با یک بیماری خاص دست و پنجه نرم می کند.اما نه نا امید است و نه خسته...


پدر خوب بود وهست اما من دختر خوبی که او می خواست برایش نبودم و نشدم.چه کنم؟! بازیگوش بودم و حواس پرت و به قول خودش خود سر..  ولی همین که بر بالین بیماران هستم و دعاگوی پدر و مادرم می شوند برایم کافی ست.



برای سلامتی همه ی پدران عزیزی که هستند و پدر مهربانم دعا میکنم و برای آنها که بین ما نیستند طلب رحمت و مغفرت و روز همه شان پیشاپیش مبارک....


ادامه مطلب ...

از شهری گرم و صبوور....

اولین باری که وارد شهر اهواز شدم،وقتی در و دیوار و درختهای این شهر را دیدم یک آدم رنگ پریده،غمگین و خسته که متحمل سختی های زیادی هست به ذهنم آمد.


بافت شهر بسیار قدیمی،درختهایش بسیار رنگ پریده و مظلوم،اصلن حس خوبی نبود.والان نم نمک و کم کَمَک دارم متوجه میشوم که در و دیوار و درختهایی که دمای 50 درجه ی سانتی گراد به بالا راتحمل میکنند بهتر از ین نباید باشند...


خیلی چیزها در این شهر تحت تاثیر این شرایط آب و هوایی ست.وبه نظرم یک سری مکانیسمهای جبرانی را در عملکرد و نحوه ی زندگی مردم فعال کرده است.


ساعت بیولوژیکی اکثر افراد  بخصوص بچه ها به طرز فجیعی دگرگون می شود. روزها برای فرار از گرمای طاقت فرسا و جیغ آفتاب خوابند .صدای کولر گازی و خنکایی که ایجاد می کند دلیلی هست برای خواب راحت و لذت بخش رووز که به شدت می چسبد و شبها بساط مهمانی و دید و بازدید و شب نشینی و این حرفها به راه است.


واقعن در روز بیرون رفتن وحشتناک و نشدنی ست. وجود کولرهای گازی گرمای بیرون را چندین برابر می کند. یکی از آقایان همکارم میگفت:"گرمای تیر و مردادِ اینجا خارک رو خرما میکنه ،معلوم نیس چه بلایی به سر دختر شیرازی بیاره". مردک هنوز من را نشناخته که چه موجود جان سختی هستم.


 مکانیسم جبرانی دیگر چیدمان شلوغ و رنگارنگ خانه های اکثر مردم اهواز است(بر خلاف سلیقه ی من که چیدمان خلوت و ساده را دوست دارم)که آن اوایل توجه من را جلب کرده بود.

در و دیوار اکثر خانه ها با انواع گل و بلبل و درختچه های مصنوعی تزئیین شده است و احتمالن این چیدمان شلوغ و رنگارنگ که زیباایی و دلنشینی خاص خودش را دارد جبران ظاهر خسته و رنگ پریده ی شهر باشد.


خلاصه این که این اوضاع اهوازی ها را مردمی صبوور،خونگرم وبا ظرفیت بار آورده و برای تادیب منی که عادت به غر زدن دارم حداقل به مدت چند سال جای خوبی ست برای زندگی کردن.


 البته ناگفته نماند اهواز زیبایی های خاص خودش را دارد ازجمله رود کارون که در ماههای خوب سال (منظورم ماههایی ست که هوا رو به خنک شدن می رود)کنار کارون نشستن حالی و صفایی دارد..





خاطرات ماندگار

باغ ارم بعد از حافظیه  یکی از مکانهای مورد علاقه ی من بوود و هست.


یادمه بچه بوودم ،مدرسه نمی رفتم.بابام اونجا کلاس داشت.منو هم همراه خودش برد.این دانشجوها ریختن رو سر من و سوال پرسیدن و فضولی کردن که چنتا خواهر داری ؟چنتا داداش داری؟چه میدونم خونتون کجاس؟ و ازاین قبیل فضولی ها...


یکیشون یه انار کوچولو بهم داد ،بس که باهاش بازی کردم و بهش ور رفتم حسابی آبش در اومده بووود (از بچه گی در این زمینه با استعداد بوودم) خلاصه ما این انار رو گذاشتیم در جیب شلوار بابا ،فشار وارد شدن بر انار همان و پاره شدنش همان .شلوار بابا از بالا تا پایین رنگین شد ومزین شد به رنگ آب اناری...


تا خونه فاصله ای نبوود .منو رسوند خونه شلوارشو عوض کرد و برگشت.


یادمه اینقد میترسیدم که عصبانی بشه و دعوام کنه ولی دعوا نکرد.اون ترسه رو هنووز یادمه ....


........


بعدها هم باغ ارم یه جای دنج و آروم بوود برای خلوتهای خودم ،برای همصحبتی و همنشینی با بهترین دوستانم....




ادامه مطلب ...

آبروی دل....

زل زده شب باز در آن چشمهات

تا که کند سیر تر از من نگات


در سفر چشم تو سر باختم

کولی شیراز شدم، تاختم


دست فرا گردنت انداختم

خرمنی از بار گنه کاشتم


پرده ی خجلت به کناری زدم

من به لبت بوسه ی هاری زدم


جان من و جان تو در هم نشست

خنده ی نازت، دهن غنچه بست


زخم غم عشق تو سر باز کرد

آبروی دل همه بر باد کرد


می ته این خمره به جوش آمده

صبر دگر بادیه نوش آمده...


آی! به فریاد دل من رسید

چشم تَرَش، حرمت دل را درید




92/2/17


فاطمه.ح