دریا،موج،من....

موج، 

 

دریا را، 

 

می آشوبد، 

 

پای می کوبد. 

 

بذر خود بودن را در بن دریا می کارد، 

 

خیز بر می دارد، 

 

سبز می روید، 

 

می بالد، 

 

می موید، 

 

می نالد. 

 

آی... 

 

من موجم.... 

 

موج،آزاد است.....  

 

این سرو آزاد را دوست دارم...

 

و حسین(ع) 

 

کندوی پیکار رابا انگبین خون آگنده است.... 

 

 

سخت است از دل بگذرانم 

 

 

تا چه رسد از آن سخن برانم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   

از آپارتمان ما....

مونده بودیم بریم خونه خودمون یا بریم خونه های سازمانیه دانشگاه.من گفتم خونه های دانشگاه بهتره چون بالاخره افراد بومی نیستن و شرایطی شبیه به هم دارن.از طرفی خونه هاش ساخته قدیم بوود و تا حدودی سنتی.مثلن آشپزخونه ش اُپن نیست ومن این مدلی خیلی دوس دارم یا در اتاقا از اونای هس که شیشه های رنگی داره.مثه مهندسیه خونه های قدیمی اندرونی داره یعنی اتاق خوابا کاملن جداست از پذیرایی وهال و این حرفا، مهمان بیاد  اصن اتاق خوابا رو نمیبینه.از این بوود که خونه خودمون رو به مستاجر تحویل دادیم و اومدیم تو این خونه های دانشگاه. 

 

سه طبقه ،هر طبقه، دو واحد.هر واحدحدود 150 متر هست.ما طبقه همکفیم.یعنی در که باز شه حیاط روبرو درِ.پله مله نداره. خیلی خوبه . 

  

همسایه بغل یکی از همکارای کوروشِ،آقای شریعتی.به شدت فوضول .از اون آدمایی که در که باز میشد سرشو می آورد بیرون بینه چه خبره.یعنی حالمو به هم میزد.خانومش،اوه اوه.یه دوبار رفتم خونه شون .میرفت جلو آینه ی تمام قد وا میساد منم می کشوند کنار خودش بعد می گفت: واای تو چیکار میکنی لاغری . یعنی یه خلِ به تمام معنا.بهش میگفتم:شما ماشالا پسرت وقته زن گرفتنشه . 

یعنی خودشو با من مقایسه می کرد.یا مثلن کله طلاهاشو می آورد نشونم میداد.انواع و اقسام کرم دور چشم ،دور دماغ ، دور لب ،دور ناف،دور کوون ،چه میدونم دور همه جا ردیف میکرد برا من. 

دیگه پامو نذاشتم خونه شون .گاهی کوروش میگفت یه سر برو پیشه خانونه فلانی گفتم :حرفی ندارم برا گفتن باهاش ولم کن تو رو خدا. 

یه هفته ای میشه اسباب کشی کردن ،رفتن خدا رو شکر. 

 

همسایه بالایی،دکتر رحمانی،به زوور جواب سلام میده.به شدت خسیس.اصن با هیشکی ارتباط نداره.واحتمال میدم به خاطر این باشه نکنه کسی از همسایه ها  بره خونه ش واسه دارویی،ویزیتی،چیزی. 

 

طبقه سوم .واحد سمت راست.دکتر بابایی.دوتا بچه داره تو مایه های محمد و نسترن .خانواده  خوبین ،میشه روشون حساب کرد ،بی تفاوت نیستن.گاهی  بچه هاش میان با بچه ها بازی میکنن.ولی باید حواسم باشه بهشون .مثلن وقتی دارن نقاشی میکشن دختره به نسترن میگه:نقاشیه نسترن اصن قشنگ نیست.

منو دیدی عینه این مرغایی هستن که جوجه هاشون رو اذیت میکنن چطوری خشمگین حمله ور میشن عینهو همونا  میام با صدای بلند میگم: 

آففففرین نسترن چه نقاشیه خوشگلی کشیدی .من بهت افتخار میکنم .بعد نسترن میخنده و اون دختره میگه نقاشیه منم خوشگله؟ .میگم آره خوبه.خلاصه این مدلین.  

 

واحد سمت چب،طبق سوم دو تا دندانپزشک خانووم بوودن .الان یکیشون رفته .یه نفر مونده که گاهی یه آقایی میاد پیشش حالا نمیدونم نامزدشه ،شوهرشه ...اصن هر کی میخواد باشه به من چه... اینام جریان دارن با خودشوون. 

تقریبن یک ماه پیش.ساعت 9 صب بوود (صبا ساختمون خالی میشه، سوت و کوور، هیشکی نیس اصن) فقط من خونه بوودم .رو تخت محمد نشستم خیره سرم درس بخونم،پنجره هم باز کردم.هوا خووب بوود . 

یه صدای مبهمی میومد احساس کردم کبوتری،مرغی،چیزی داره سرو صدا میکنه صاحابشم داره هی نازش مده دونه می پاشه واسش میگه :جاان .بیا بیا.دقیقن یه صدای اینطوری بوود. 

یه نیم ساعت گذشت صدا واضح شد.یعنی یه اوضاعی ،یه بساااطی. 

آقاا این زنه هی میگفت:آآآآآخخخخ ....مَرده میگفت:جاااااان.اوون هی میگفت:آآآخخخ این هی میگفت:جاااااااان. 

تمومم نمیشد لامصب.آخه این وقته رووز؟!!! .استغفرا.. .خلاصه دیدم تموم شدنی نیس انگار .پنجره رو بستم.اصن تمرکزم آشو لاش شد .اینم از درس خوندنه من.  

 

بله،داستان ساختمان آپارتمانیه ما هم ا زاین قرار بوود .الان میبینم زیاد فرقی نمیکنه .شاید بین قشر های مختلف جامعه باشیم بهتر باشه  رفتم آپارتمان خودموون .بچه ها داشتن تو حیاط دوچرخه بازی می کردن شلوغ تره،با صفا تر بوود ،انگار زندگی جریان داشت .همسایه هام اصرار کردن که خودتوون بیاین .دقیق معلوم نیست شایدم سال آینده  رفتیم خونه خودموون....

  

 

چتر ذرّین دارم امّا غرق بارانم چو شمع.....

این روزها حالِ خوشی ندارم، این دلِ صاب مرده هم گاهی هوایی میشود.دیشب خیلی دلم برایش سوخت.بیچاره بیشتر بی تاب می شود برای مکانها تا آدمها. 

 

بی تاب میشود برای کوچه و خیابان و محلّه،بی تاب میشود برای حوض وسط حیاط خانه،بی تاب میشود برای پنجره ی اتاقش،بی تاب میشود برای صدای باران روی شیروانی،بی تاب میشود برای صدای گنجشکهایی که روی شاخه عریان درخت خرمالو آواز می خواندند.... 

 

انگار اصلن آدمها را نمی شناسد،غریبه است با صدای آدمها.تقصیری هم ندارد .بگذریم.... 

 

کاری به کارش نداشتم،راحتش گذاشتم تا فرصت دارد ،گریه کند.گفتم برایش خوب است،سبک میشود. 

 

گریه کردو اشک ریخت. دیدم آرام نمی گیرد ،آهسته درِ گوشش خواندم : 

 

"هی فلانی جان!زندگی شاید همین باشد، 

 

من که باور کرده ام باید همین باشد، 

 

ماجرای زندگی آیا 

 

جز مشقّتهای شوقی توامان با زجر 

 

اختیارش همعنان با جبر ، 

 

بسترش بر بعد فرّارو مه آلود زمان لغزان ......

  

بس کنم دیگر 

  

زنده باید زیست 

  

با خلوصِ ناب تر مستی. 

 

چیست جز این؟ 

 

نیست جز این راه.."  

 

آرام شد....... خوابش برد......

  

 

باران است...

وه،بنازم نم نمِ موسیقی باران را 

 

گَرد می شوید این افلاکی، 

 

گرد می شوید این پاک، 

 

این بالایی، 

 

گردِناپاکی را، 

 

گرد غربت را، 

 

گرد دلتنگی را، 

 

رُستن و رَستن 

 

با این نم مشکل نیست، 

 

رُستم و رَستم در باران. 

 

من ندانستم، 

 

من مستم،یا باران؟!!